مصابح یزدی:ما در روستا مخفی بودیم، هاشمی بالای منبر بود
آیت الله مصباح یزدی در خاطرات خود به نکات جالبی درباره شجاعت آیت الله هاشمی در دوران مبارزات پیش از انقلاب اشاره کرده است.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی یزدی نیوز به نقل از عصر قانون، گزیده این خاطرات به نقل از کتاب “گفتمان مصباح” بدین شرح است:
در اواخرسال ۱۳۴۵ بود که روزی در مسجد آقای مهدوی آقایی که نمی دانم کی بود آرام به من پیغام داد که آقای منتظری از زندان پیغام داده اند که شما متواری شوید.صلاح نیست در تهران بمانید . به دنبال این پیغام بود دوستانی که در تهران بودند تصمیم به رفتن گرفتند. حالا هرکسی به سوی محل خاصی که به نظرش مناسب بود رفت .من هم سعی کردم بیایم اطراف قم . ۶ ماه طول کشید تا خودم را به انار برسانم.منطقه ای بین رفسنجان و یزد.یک مدتی آنجا بودیم .بعد رفتیم رفسنجان. منزل آشیخ عباس پورمحمدی . از ائمه ی جماعت رفسنجان.همانجا ماندیم . خیلی ها که فرار می کردند به منزل ایشان می رفتند. ما هم مدتی مزاحم ایشان بودیم .
درهمان وقت ها که ما در انار مخفی شده بودیم.آقای هاشمی به رفسنجان آمده بودند . منبر هم می رفتند .وقتی شنیدم ایشان منبر می روند تعجب کردم . گفتم ایشان چطور منبر می روند؟ .رفتیم رفسنجان . دیدیم بله ! . مجلس منبر آقای هاشمی برقرار است و بسیار هم مفصل .رئیس شهربانی رفسنجان هم دم در نشسته بود.آقای هاشمی هم بالای منبر . کتاب سرگذشت فلسطین آقای هاشمی را هم گذاشته بودند وسط مجلس و می فروختند! .
پرس و جو کردیم متوجه شدیم این آقای رئیس شهربانی به دلایلی با بعضی از رجال شهر رفاقت دارلند و رجال شهر هم با آقای هاشمی رفیق اند و اینها را گزارش نمی کنند.البته ساواک آنجا نبود و بنا بود که این مسائل به وسیله شهربانی گزارش نشود آنها هم فقط یک گزارش ساده و کم رنگی می دادند تا حساسیتی ایجاد نشود تا اینکه دهه ی آخر صفر ساواک آمد و آقای هاشمی را گرفت و ما هم دوباره به اصطلاح متواری شدیم .
بعدها فهمیدیم خبر منبر آقای هاشمی در رفسنجان از جایی به ساواک رسیده بود و آمده بودند در ایام رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) آقای هاشمی را گرفتند و بردند ، ما هم به یزد برگشتیم .منزل فامیل ها نرفتیم. منزل دوستان می ماندیم .مدتی آنجا ماندیم .تا ببینیم اوضاع چگونه می شود؟. تا آرام آرام و کم کم به سوی قم حرکت کنیم .
همان زمان که آقای هاشمی را به زندان برده بودند، قرار شد ما هم مدتی در اطراف شهر تهران منزلی بگیریم و آنجا باشیم . هیچکس از محل ما خبر نداشت . جز دوستان خیلی خصوصی مان .ماجرای آمدن ما از یزد به تهران اینگونه بود که لباس مبدل پوشیدیم. با عمامه مشکی . از یزد نشستیم جلوی کامیونی . با آقای مسعودی خمینی . به اصفهان آمدیم . از اصفهان هم با یک اتوبوس به سمت تهران آمدیم . هیچ توقفی نکردیم . یکراست آمدیم تهران و به منزلی که در اطراف شهر برایمان گرفته بودند رفتیم . یکی دو ماه هم آنجا ماندیم . بعد مخفیانه به قم آمدیم . نه با دوستان رفت و آمد می کردیم . نه بیرون می آمدیم . بیرون آمدنمان هم خیلی استثنایی بود و نادر …
۱ دیدگاه
عجب
ادمها چقدر راحت عوض میشوند