گپی صمیمانه با یک جانباز شیمیایی

موهایش سفید شده، دست‌هایش لرزان و گوش‌هایش که به سختی می‌شنوند، سرفه امانش را بریده و می‌گوید: اگر الان توانش را داشتم به جنگ با داعش می‌رفتم.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی یزدی نیوزبه نقل از  ایلنا، در یکی از شب‌های گرم تابستان و در ماه مبارک رمضان به دیدن غیور مردی از خطه خراسان می‌روم. مردی که همچون همه مردان با غیرت سرزمینش زندگی‌اش پای او را از رفتن به جبهه و جنگ نیست.

۲ پسر و ۴ دخترش در آن زمان تقریبا از آب و گِل درآمده بودند و خودش نیز می‌شد گفت که پا به سن گذاشته بود.

همه به او می‌گفتند حاج آقا الان وقت عروس و داماد کردن بچه‌هایت است، بگذار جوان‌ترها بروند جنگ. این چیزها به خرجش نمی‌رفت، باید می‌رفت. آخر فرمان رهبرش بود. رهبری که حاضر بود برایش جان بدهد.

آذر ۶۱ و جبهه‌ای که اولین بار تجربه‌اش کرد

اولین تجربه جبهه‌اش مربوط می‌شد به آذر سال ۶۱. یک ماهی را در آنجا ماند. بعد از بازگشت تنها ۳ روز را در کنار خانواده‌اش ماند که بار دیگر ۸ دی  همان سال عازم جبهه‌های جنگ شد. این بار مدت زمان بیشتری را در جبهه‌ها سپری کرد و فروردین سال بعدش به دیارش بازگشت.

چند ماهی طول کشید تا برای سومین بار به هم‌رزمانش در خاکریزهای جنگ ملحق شود.

دی  62 سومین تجربه اعزامش بود. انگار این بار دلش نبود که برگردد. اما جراحت و در کنارش شیمیایی شدن باعث شد که به پشت خاکریزها منتقل شود. درست خرداد ۶۳ بود که در جبهه‌های جزیره مجنون با گاز خردل شیمیایی شد و برگشت و با این یادگار سرزمین عشق برای همیشه همراه شد.

به عیادت علی جهانگیری، جانباز ۵۰ درصد و مرد سرزمین‌های خون و آتش می‌رویم. اصالتا بچه روستای کریم آباد از روستاهای بخش کارده شهرستان مشهد است، اما برای درمانش ناچار است گاهی در مشهد مستقر شود. منزل پسرش مشهد است و ما نیز اکنون در منزل پسرش با او ملاقات می‌کنیم. استقبال گرم او و خانواده‌اش باعث شد در آنجا احساس غربت نداشته باشیم.

موهای سفید، دست‌های لرزان و گوش‌هایی که به سختی می شنوند و مردی که شیمایی شده

موهایش سفید شده، دست‌هایش لرزان و گوش‌هایش که به سختی می‌شنوند و … . آخر ۸۷ سال دارد و شمیایی است. اگر شیمیایی شدنش هم نبود باز با وجود کهولت سنش، حالت فعلی جسمانی‌اش طبیعی بود.

در مقابلش می‌نشینم.احوالش را جویا می‌شوم که می‌گوید: برای انجام یک سری آزمایشات به مشهد آمده‌ام. مشهد آب و هوای آلوده‌ای دارد که به خاطر وضعیت جسمانی‌ام نمی‌توانم در مشهد به خصوص در فصول با درجات آلودگی بالا مثل تابستان زندگی کنم. در فصل زمستان و زمانی که هوا رو به سردی می‌رود، می‌توانم بیشتر در مشهد بمانم، اما اکنون این امکان وجود ندارد باید سریع به روستا برگردیم.

از او می‌خواهم از آن دوران برایم تعریف کند که ناگهان چشمش به قاب عکسی که بر روی دیوار است می‌افتد و با دست نشانم می‌دهد و می‌گوید: این عکس دامادم است. سال ۶۵ شهید شد. ۱۵ روز بیشتر با دخترم زندگی نکرد که در جبهه کردستان به شهادت رسید.

می‌گویم شنیده‌ام که شما به برای درمان به لوزان سوئیس رفته بودید، می‌خندد می‌گوید: دخترم من که آن موقع حال و احوال درستی نداشتم و نمی‌دانم به کدام شهر سوئیس بود رفتیم اما با دو نفر دیگر برای درمان یک ماهی را آنجا بودیم.

این موضوع برایم بیش از هر چیز دیگری جذاب است خصوصا اینکه این روزها نام کشور سوئیس به ویژه شهر لوزان را زیاد می‌شنویم و می‌خواهم بیشتر برایم توضیح دهد که می‌گوید: وقتی مجروح شدم به بیمارستان لقمان الدوله تهران منتقل شدم. چشمهایم باد کرده بودند و تا مدت‌ها نمی‌توانستم جایی را ببینم. نسبت به نور چشم‌هایم حساس شده بودند. بدترین خاطراتم از مجروح شدنم مربوط به آنجا می‌شد. رسیدگی‌شان کم بود. بخاطر شیمیایی شدن مجبور بودن روزی دو بار پوست بدنمان را از بدنمان جدا کنند، انگار که توی دیگ جوش انداخته بودنمان. تحملش سخت بود. جوری مجروح شده بودم که رگی در بدنم پیدا نمی‌شد تا پرستار بتواند سرم برایم بزند. بعد از آن بود که به همراه دو مجروح دیگر از شهرستان‌های ساوه و گناباد برای درمان بیشتر عازم سوئیس شدیم و یک ماهی را آنجا سپری کردیم و اوایل سال ۶۳ به میهن بازگشتیم.

سوئیس و یک پدیده به نام محمد

یادش که از آن روزها می‌افتد آهی می‌کشد و مکثی می‌کند و می‌گوید: بعد از جانبازی دیگر جبهه نرفتم و ۷ یا ۸ سالی را خانه‌نشین شده بودم. نمی‌توانستم کار کنم. بیشتر به خاطر وضعیت ریه و چشمانم بود که قادر نبودم در فضای باز قرار‌ گیرم. اما بعد از آن بود که به واسطه یکی از آشنایان در شهرداری، استخدام رسمی شهرداری مشهد شدم و در کشتارگاه مشهد واقع در محله محمدآباد مشغول به کار شدم. بعد از چند سال کشتارگاه محمدآباد که خراب شد به بخش فضای سبز شهرداری منتقل شدم و در آنجا کارم را ادامه دادم. الان هم بازنشسته شهرداری هستم و حقوقی از این راه دریافت می‌کنم.

گلایه و دل تنگی‌های این مرد

از او می‌پرسم آیا برای سختی‌هایی که از ناحیه جراحت ناشی از جنگ می‌کشید حقوقی هم می‌گیرید؟ می‌گوید: خیر. حقوقی از محل جانبازی‌ام دریافت نمی‌کنم و فرزندانم هم نیز از این راه تاکنون بهره‌ای نبرده‌اند؛ نخواستیم که ببرند. اکنون هم تقاضایی دارم. پسری دارم که همسر و بچه‌هایش در مشهد زندگی می‌کنند و خودش در میبد یزد کار می‌کند. این وضعیت هم برای او و خانواده‌اش و هم برای ما سخت و مشکلاتی را به وجود آورده است. حالا هم نمی‌خواهم به خاطر بحث جانبازی‌ام کاری در مشهد برایش دست و پا شود تا در کنار خانواده‌اش باشد اما اینکه من سال‌ها در شهرداری کار کرده‌ام و بازنشسته این اداره هستم می‌خواهم تا فرزندم از این طریق در مشهد بماند و کاری داشته باشد.

دلش گرفته از مسئولانی که گرفتار روزمرگی شده‌اند، اما باز هم آنقدر روح بزرگی دارد که لب به شکوه باز نکند و فقط با خنده در یک جمله آن هم در جواب به سوال من که آیا مسئولان شهرداری به عیادتتان می‌آیند و به شما سر می‌زنند؟ بگوید: نه دخترم. تاکنون از طرف شهرداری کسی به ملاقاتم نیامده است و مسئولان بنیاد شهید نیز دیر به دیر به ما سر می‌زنند و جویای مشکلاتمان می‌شوند.

از او می‌خواهم که از وضعیت فعلی جسمانی‌اش برایم توضیح دهد که می‌گوید: گاهی سرفه‌ها امانم را می‌برند. خودم مهم نیستم بیشتر نگران خانواده‌ام هستم که گاه مجبورند شب‌ها تا صبح به خاطر صدای سرفه‌های من بیدار شوند و به من رسیدگی کنند. از این بابت شرمنده خانواده‌ام هستم.

عقربه‌های نیمه شب و سحری که در راه است

ساعت را نگاه می‌کنم و عقربه‌ها نیمه شب را نشان می‌دهند، دلم می‌خواست می‌توانستم بیشتر از اینها با او گفتگو کنم اما باید به فکر استراحت آقای جهانگیری و خانواده‌اش و آماده شدن برای سحر ماه مبارک هم باشم. از فرصت آخرم استفاده می‌کنم و آخرین سوالم را اینگونه از او می‌پرسم که اگر الان سال ۶۰ باشد و بدانید با رفتن به جبهه شیمیایی می‌شوید و تا آخر عمر مجبورید با مشکلاتش بسوزید و بسازید، باز هم رفتن و جنگیدن در کنار همرزمانتان را انتخاب می‌کنید؟

نگاهی از روی اطمینان به من می‌کند و می‌گوید: قطعا این راه را انتخاب می‌کردم. حالا هم می‌گویم اگر توانش را داشتم حتما برای نبرد با داعش به عراق یا سوریه می‌رفتم و تا آخرین قطره خونم از اسلام و دینم دفاع می‌کردم.

 در آخر با او و خانواده‌اش عکس یادگاری می‌گیریم و با بدرقه گرمشان منزلشان را ترک می‌کنیم.

بخش نظردهی بسته شده است..